این روزها تاب هیچ ندارم.درونم آتشکده ای است .لحظه ها هم شتاب می گیرند و هم نمی گذرند ...
نمیدانم این ثانیه ها و این لحظات چه فلسفه ای دارند !
مدت هاست که دست به قلم نبرده ام .گاه به این خویشتن خویش می گفتم بنویسم یا ننویسم فرقی نمی کند.
هیچ چیز تغییر نمی کند ...اکتفا کن به نگاهی ...سرمای نگاهم چنان می کرد که زمستان ...
و باز نمی دانم که همه آرزوهایم را به چه فروختم ...راستی !خریداری نداشت ...شاید آنها را بر سرکوچه غربت
گذاشتم و بی اعتنا به قیمتی بودنشان راه بی انتهایی را پیش گرفتم که گاه خود می پرسیدم :
"به کجا چنین شتابان ؟؟؟؟"
این مردم مرده اند ...سیاه و سپید اند ...من نیز یکی از این مردمان ...
می گوینددرتاریکی های این دیارروشنی هست!چشم های تونورش رابازتاب نمی کند.چشم هایت تاریک شده است.
بی فروغ .....!
اما دلم روشن است ...او خواهد آمد ...شهر خالی است ز عشاق ...اما او خواهد آمد
شهر خالی است ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خود برون آید و کاری بکند
یا ایها العزیز
مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الکیل و تصدق علینا ان الله یجزالمتصدقین
سرورم!ما و خاندان مارا از آسیب به برگرفته و باکالای اندکی سوی تو آمده ایم.پس پیمانه ما راپرکرده ...
و بر ما تصدق کن ...که خداوند صدقه دهندگان را پاداش می دهد ....
پایان
عناوین یادداشتهای وبلاگ